دکتر محمد احمدی بافنده

مدرس دانشگاه، کارشناس دریایی،حمل و نقل و امور شهری

ماجرای ضربت خوردن و شهادت امام علی (ع)
در فاصله‌ی این دو روز یا دو شب- از سحر نوزدهم که امیر المؤمنین به دست آن ملعون ضربت خوردند تا شب بیست و یکم- چند تا حادثه‌ی درس‌آموز اتفاق افتاد:
یکی در همان لحظه‌ی اول بود. وقتی ضربت را این دشمنِ خدا بر امیر المؤمنین وارد کرد، در روایت دارد که حضرت هیچ آه و ناله‌ای نکردند؛ اظهار دردی نکردند. تنها چیزی که حضرت فرمودند، این بود: «بسم اللَّه و باللَّه و فی سبیل اللَّه، فزت و ربّ الکعبة»؛به خدای کعبه سوگند که من رستگار شدم. بعد هم امام حسن مجتبی (علیه‌السّلام) آمد سر آن بزرگوار را در دامان گرفت. روایت دارد که خون از سر مبارکش می‌ریخت و محاسن مبارکش خونین شده بود. امام حسن همانطور نگاه می‌کرد به صورت پدر، گریه چشمان امام حسن را پراشک کرد؛ اشک از چشم امام حسن یک قطره‌ای افتاد روی صورت امیر المؤمنین. حضرت چشم را باز کردند، گفتند: حسنم! گریه می‌کنی؟ گریه نکن؛ من در این لحظه در حضور جماعتی هستم که این‌ها به من سلام می‌کنند؛ کسانی در اینجا هستند- در همان لحظه‌ی اول؛ اینی که نقل شده است از حضرت- فرمود: پیغمبر اینجاست، فاطمه‌ی زهرا اینجاست. بعد حضرت را برداشتند- بعد از اینکه امام حسن (علیه‌السّلام) نماز را در مسجد خواندند، حضرت هم نشسته نماز خواندند. راوی می‌گوید که حضرت گاهی متمایل می‌شد به یک‌طرفی که بیفتد، گاهی خودش را نگه می‌داشت- و بالاخره به طرف منزل حرکت دادند و بردند. اصحاب شنیدند آن صدائی را که: «تهدّمت و اللَّه ارکان الهدی ... قتل علیّ المرتضی». این صدا را همه‌ی اهل کوفه شنیدند، ریختند طرف مسجد؛ غوغائی به پا شد. راوی می‌گوید: مثل روز وفات پیغمبر در کوفه، ضجه و گریه بلند شد؛ آن شهر بزرگ کوفه یکپارچه مصیبت و حزن و اندوه بود. حضرت را می‌آوردند؛ امام حسین (علیه‌السّلام) آمد نزدیک. در این روایت دارد که این‌قدر حضرت در همین مدت کوتاه گریه کرده بودند که پلکهای حضرت مجروح شده بود. امیر المؤمنین چشمش افتاد به امام حسین، گفت: حسین من گریه نکن، صبر داشته باشید، صبر کنید؛ این‌ها چیزی نیست، این حوادث می‌گذرد. امام حسین را هم تسلا داد.
حضرت را آوردند داخل منزل، بردند در مصلای حضرت؛ آنجایی که حضرت در خانه در آنجا نماز می‌خواندند. فرمود: من را آنجا ببرید. آنجا برای حضرت بستری گستردند. حضرت را آنجا گذاشتند. اینجا دختران امیر المؤمنین آمدند؛ زینب و ام‌کلثوم آمدند، نشستند پهلوی حضرت، بنا کردند اشک ریختن. امیر المؤمنین آنجایی که امام حسن گریه کرد، امام حسن را نصیحت کردند و تسلا دادند؛ آنجایی که امام حسین گریه می‌کرد، حضرت تسلا دادند، گفتند صبر کن؛ اما اینجا اشک دخترها را تحمل نکردند؛ می‌گوید: حضرت هم شروع کرد به های‌های گریه کردن. یا امیر المؤمنین! گریه‌ی زینبت را اینجا نتوانستی تحمل کنی، اگر در روز عاشورا می‌دیدی چگونه زینبت اشک می‌ریزد و نوحه‌سرائی می‌کند، چه می‌کردی؟
ابوحمزه‌ی ثمالی نقل می‌کند از حبیب بن عمرو که می‌گوید: در آن ساعات آخر، در همان شب بیست و یکم، رفتم دیدن امیر المؤمنین، دیدم یکی از دختران آن حضرت هم در آنجاست؛ آن دختر اشک می‌ریخت، من هم گریه‌ام گرفت، بنا کردم گریه کردن؛ مردم هم بیرون اتاق بودند، صدای گریه‌ی این دختر را که شنیدند، آن‌ها هم بنا کردند گریه کردن. امیر المؤمنین چشم باز کرد، گفت: اگر آنچه را که من می‌بینم، شما هم می‌دیدید، شما هم گریه نمی‌کردید. عرض کردم یا امیر المؤمنین مگر شما چه می‌بینید؟ گفت: من ملائکه‌ی خدا را می‌بینم، فرشتگان آسمانها را می‌بینم، همه‌ی انبیاء و مرسلین را می‌بینم که صف کشیدند، به من سلام می‌کنند و به من خوشامد می‌گویند. و پیغمبر را می‌بینم که پهلوی من نشسته است، اظهار می‌کنند که بیا علی جان، زودتر بیا. می‌گوید: من اشک ریختم، بعد بلند شدم، هنوز از منزل خارج نشده بودم که از صدای فریاد خانواده، احساس کردم که علی از دنیا رفت.

  • دکتر محمد احمدی بافنده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی